۱۳۹۱ بهمن ۲۷, جمعه

تقدیم به هیچکس

این قافیه شعرش به آخر نمیرسد
اینبار خط به آخر دفتر نمیرسد
...
این لحظه های دمدمی به ما دم نمیدهند
این کار ناکسی ز ما سر نمیزند
...
این جمله ها جدا دگر حرفها جداست
این مدعی دگر شاس دیگر نمیزند

۱۳۹۱ بهمن ۲۳, دوشنبه

جوان میفهمی آخر سر که اشتباه کردی، حالا عقلت نمیرسه. دانایی به ز نادانی...
ما خط صفریم و کسینوس زاویه منفی است. برای دسترسی به کسینوس مثبت، چون شما نمیتونید صد و هشتاد درجه بزنید، مسلما شما باید شیفت بدید به سمت راست. نه اینکه ما شیفت بدیم به سمت چپ. در این صورت کسینوس زاویه مثبت میشه.

۱۳۹۱ بهمن ۱۹, پنجشنبه

۱۳۹۱ بهمن ۱۸, چهارشنبه

۱۳۹۱ بهمن ۱۷, سه‌شنبه

اختر

میرسیدیم همیشه به اونجایی که حسابش جور بود حالا یا از اینور یا از اونور. اونشب رسیدیم به ایستگاه اتوبوس، دو نفرو دیدیم قرص فرص. پرسیدم خط 12 رو میگیرین یا 8؟ گفت ما میریم میدون اتقلاب. پرسیدم کجای میدون انقلاب میری؟ گفت ضلع شمال شرقی، کباب فروشی فخرالدین. گفتم کدومو میگیری؟ گفت 12 رو میگیرم. گفتم اوکیه منم باهات بیام فردا میدون انقلاب؟ گفت میدون انقلاب باید خودم فردا تنهایی برم اما اگه میخوای پس فردا دم ظهر بیا زیر پل کریم خان. گفتم باشه. پس فردا دم ظهر رفتم زیر پل کریم خان. خودش اومده بود به نام محسن. گفت بیا بریم چند قدم بالاتره. رسیدیم به یه فرش فروشی. رفتیم توی فرش فروشی یه حاج آقا نامی بود محسن منو بهش معرفی کرد. حاج آقا از سن و سالم پرسید و یه سری چیزای ابتدایی. بعد به محسن گفت فردا میتونی این گلیمو ببری در خونه اختر؟ محسن گفت نه فردا باید برم میدون انقلاب. اگه بخوای این دوستم برات میبره. گلیمو داد به من با آدرس خونه اختر گفت فردا دم دمای ساعت چهار و نیم اینو برسون به خونه اختر. گفتم باشه. حاج آقا و محسن هم شماره تلفن مارو گرفتن. منم شماره تلفن محسنو گرفتم. فردا ساعت چهار و نیم گلیمو بردم در خونه اختر. اختر درو باز کرد. گلیمو گرفت. ده هزار تومن هم پول داد بهم. گفتم بدم به حاج آقا؟ گفت هر طور خودت صلاح میدونی. 

---

 اختر پریروز چند بار با حاج آقا تماس گرفته بود. دیروز که من گلیمو بردم پیشش حواسش جمع بود که باید چکار کنه. سر و وضع عجیبی داشت. از اون آدمها که معمولا نمیدونی باید بهشون چی بگی. گلیمو میگرفت سلام احوال پرسی میکرد. از محسن شنیده بودم بعدا که به حاج آقا بدهکار بود. گلیمو که بردم. منگنه های پشتشو کند. زیرش آدرس منو نوشته بود با شماره تلفن. چند روز بعد زنگ زد. آدرس گلیمو داد. گفت باهات یه کار مهم دارم. گفتم شما؟ گفت خودتو به اون راه نزن! اختر! گلیمو که یادت میاد؟ گفتم آره. گفت میام در خونت چند ساعت دیگه. اختر اومد بالا. گفت باهات یه کار مهمی دارم. منتهی باید در گوشی بگم. گفتم درگوشی یعنی چه طوری؟ گفت درگوشی یعنی درگوشی. خودت متوجه میشی. گفتم چکار کنم؟ گفت یه نفر میاد سراغت به نام سعادت توی پنجاه روز آینده. گفتم کجا میاد؟ گفت میاد! گفتم چکار کنم؟ گفت از بازار راسته قیچی فروشها سمت چپ، دو قدم که بری جلو یه شال فروشی هست. یه شال سبز هست با حاشیه سفید. اونو بخر نگه دار دستت تا سعادت بیاد. بعد هم رفت. پشت سرش رو هم نگاه نکرد. یه دو سه هفته ای از اختر خبری نبود. من شالو خریدم. بعد چند وقت اختر تماس گرفت گفت چی شد؟ گفتم چی چی شد؟ گفت سعادت؟ گفتم خبری نشده هنوز. گفت کجایی؟ گفتم خونه. گفت خونه که نمیشه هر روز بپلک تو خیابون. گفتم کجا؟ گفت طرفای وسط شهر. وسط شهر چرخ میزدم هفته بعدش. حاج آقا رو دیدم. گفتم حاج آقا اسم شما چیه؟ گفت مختاری! شالو نشون داد گفت چه شال قشنگی. گفتم قابل شمارو نداره. به شوخی گفت اگه نداره بده به من. گفتم بفرمایید. اختر دوازده روز بعدش زنگ زد گفت چطور شد. گفتم شالو دادم حاج آقا مختاری. گفت مختاری؟ گفتم آره؟ گفت مگه نگفتم بده به سعادت؟ گفتم مگه سعادت حاج آقا مختاری نبود؟ گفت نه! درگوشی گفته بودم بهت دیگه. گفتم مگه این درگوشی نیست. گفت نه این درگوشی با اون درگوشی فرق داره. گفتم چطور مگه؟ گفت گند زدی رفت. گفتم حالا چکار کنم. گفت صبر کن یه چند روزی مونده به آخر پنجاه روز. گفتم بعدش چی میشه؟ گفت حالا اینطوری شده معلوم نیست بعدش چی میشه. گفتم باشه. 

---

حاج آقا رفت راسته قیچی فروشها دو قدم به اونطرف دست چپ مغازه شال فروشی. شالو پس داد. گفت اینو یادت میاد؟ شال فروش گفت آره از شالهای ماس اما شما؟ حاج آقا گفت شال که شال شماس ما چه فرقی میکنیم؟ ما فقط وسیله ایم! شالو پس داد، گفت پولش بمونه خدمت شما. من باز با شما تماس میگیرم. شال فروش گفت چطوری؟ گفت خودت متوجه میشی.

---

چند روز بعد محسن تماس گرفت. گفت چطوری؟ گفتم ای! به مرحمت شما! گفت راسته قیچی فروشا یادت میاد؟ گفتم آره. گفت یه کاری برات دارم. گفتم چی؟ گفت شالو یادت میاد؟ گفتم آره. گفت اختر شاکیه. برو یه شال دیگه بخر با یه رنگ دیگه. گفتم باشه. برگشتم راسته قیچی فروشا یه شال دیگه خریدم با یه رنگ دیگه.

---

اختر سه روز بعدش تماس گرفت گفت کار درگوشی باهات دارم. گفتم من درست نمیفهمم. گفت چاره ای نیست! چند روز دیگه باید بیام سراغت. اختر اومد. گفت یکی میاد سراغت شالو بده بهش. گفتم کدوم شال؟ گفت خودتو به اون راه نزن. شال رنگ دیگه. گفتم باشه. گفتم کی میاد؟ گفت درگوشیه باز. چند روز دیگه صبر کردم. رفتم وسط شهر. یه نفر اومد سر صحبتو باز کرد. گفتم کارت چیه؟ گفت چیز خاصی نیست. گفتم فردا میتونی همین موقع همین وقت بیای همینجا؟ گفت پوز زنیه؟ گفتیم هرچی! اگه تو دلت بخواد. گفت اینبارو میام تا ببینم چند مرده حلاجی. گفتم من حلاجم یا تو. گفت عمت! گفتم عمم چند روز دیگه میاد. گفت چند روز دیگه؟ گفتم در گوشیه. گفت باشه.

---

فرداش رفتم پیش حاج آقا. گفتم حاج آقا این قضیه شال رنگ دیگه شما در جریانش هستی؟ گفت خیره ایشالله! گفتم من چکار کنم؟ گفت مگه من بهت گفتم چکار کنی؟ گفتم نه اختر. گفت اختر چی گفت؟ گفتم گفت در گوشیه. حاج آقا گفت اگه درگوشیه من خبر ندارم. گفتم برم میدون انقلاب؟ گفت با محسن حرف بزن. زنگ زدم به محسن گفتم محسن برم میدون انقلاب؟ محسن گفت چطور مگه؟ گفتم همینطوری پرسیدم؟ گفت کدوم خطو میگیری؟ گفتم دوازده؟ گفت اشکالی نداره! گفتم تو ام میای؟ گفت اگه تو بخوای؟ گفتم کی کجا؟ گفت بعدا باهام تماس بگیر. گفتم شمارشو بده نیاز دارم. شمارشو داد. زنگ زدم به کباب فروشی فخرالدین. گفتم یه نفر تا چند روز دیگه میاد اونجا ناهار بخوره. عکسشو میدم به محسن وقتی اومد با من تماس بگیر. گفت چطور مگه؟ گفتم همینطوری!

---

چند روز بعد اومد. گفتم شالو نمیتونم بهت بدم. گفت چرا؟ گفتم فردا اول باید بری کباب فروشی فخرالدین ناهار بخوری. بعدش برگرد شالو بهت میدم. عکسشو دادم به محسن که بده به کباب فروشی. فردا با کباب فروشی تماس گرفتم. گفتم اومد؟ گفت آره. کی بود؟ گفتم از دوستان بود. هوس کباب کرده بود. فرداش برگشت شالو دادم بهش.

---

چند روز بعد حاج آقا تماس گرفت. گفت میخوای محسنو ببینی؟ گفتم چطور مگه؟ گفت فردا بیا اینجا. محسن هم میاد. فردا رفتم محسن هم اومد. گفت برین کباب فروشی. من و محسن رفتیم. محسن منو به کباب فروشی معرفی کرد. گفت رفیقت کی بود؟ گفتم خوب نمیشناختم. گفت از کجا دیدیش؟ گفتم اختر معرفی کرد. گفت اختر؟ گفتم آره اختر. کبابو خوردیم.

---

چند روز بعد حاج آقا تماس گرفت شال رنگ دیگه رو داد بهم گفت برو محسن باهات تماس می گیره. گفتم اختر چطور؟ گفت من نمیدونم خودش میدونه. از اختر خبری نشد چند ماهی. منم بعدش برام اتفاقای عجیبی افتاد. حالا که رسیدم به اینجا. دو سال پیش اخترو تو خیابون دیدم داشت با زنش غذا میخورد. از کنارش رد شدم. نگاهی کردیم به هم. دردسرمون باز زیاد شد. سلام نکردم رد شدم. دلم نیومد هیچی نگم. همینطور که میرفتم از پشت گفتم حاج آقا سلام رسوند!


۱۳۹۱ بهمن ۱۶, دوشنبه

ما این را ندیدیم. ما این را نمیخواستیم. تقصیر ما چیست؟ (میم ح میم دال)
----

فرض را بر آن بگذارید که اتفاقی افتاده است و کسی شاید سهوا به علت تندروی های بیش از حد در رفتارهایش و به جهت حمایتش از کسانی که نمیتواند باور کند در زمینه ای یا اشتباه میکرده اند یا نظر سوء داشته اند به جایی رسیده است که متوجه شده است تاثیر نه چندان قابل چشم پوشی در وارد شدن فشار روحی یا شکنجه روانی شخصی دیگر داشته است. در این حالت از خود میپرسد، من این را ندیدم. من این را نمیخواستم. یا بلند فریاد میزند تقصیر من چیست؟ شاید آرزویی را در سر میپرورانده است. شاید به خاطر اصلی از اصول اعتقادی اش این کار را کرده است. شاید به چیزی باور داشته است که حالا به این نتیجه رسیده است که باورش صد درصد درست نبوده است. راستی هیچ باور صد درصدی در دنیا وجود دارد؟ صد درصد یعنی چه؟ این اتفاقها هر چند وقت یکبار میافتند بدیهتا. ما این را ندیدیم. ما این را نمیخواستیم. تقصیر ما چیست؟ از من میپرسید؟ تقصیر شما فعالیت حزبی در قالبی سست و ناپایدار است. تقصیر شما پای گذاشتن در فضایی است که در آن احتمال ظلم به شخصی میرود اما شما به هر دلیل به این احتمال توجهی نمیکنید. تقصیر شما ساده انگاری است. تقصیر شما این است که به این فکر نمیکنید آدمیزاد همیشه میتواند اشتباه کند. تقصیر شما این است که پا را فراتر از آن چیزی که باید گذاشته اید. و حالا تقصیر شما این است که نمیدانید با اشتباه خود چه باید بکنید. تقصیر خیلی هایی که به این وضعیت میرسند تلاش دوباره و بیش از حد با آگاهی کامل از ظالمانه بودن تلاش خود برای متهم جلوه دادن مظلوم است. تقصیر خیلی های دیگرتان اینکه روی پای خود ایستادن را خیلی سخت میپندارید. بگذریم. قصد من خیلی برشمردن تقصیرات کسی نیست. در چنین شرایطی میتوان به بهینه سازی رویکردها در آینده اندیشید. البته این اقدامی است که از همه کس بر نمی آید. بخصوص از کسانی که منافع خود را در خطر میپندارند. قشری که با تعاریف در تضادند و خود متولی تعاریف. هر چند کم، همیشه انگیزه دارند که بازی را دوباره بدست گرفته و دست اندر کار حربه ای دیگر باشند.

پی نوشت: آنکه خواننده را شناخت، دیگر برای خواننده کاری نکرد. صده ای دیگر با چنین خوانندگان یعنی گندیدن جان. (چنین گفت زرتشت اثر نیچه)
تمام سیستم هایی را که با هم گند میزدند جمع کردند. هفت هشت ده نفر دیگری اگر هفت هشت ده بار دیگر طلاق بگیرند حتما همه چیز درست میشود! چون خیلی قضیه هست آنوقت احتمالا و میتوانند از این قضیه ها استفاده کنند! توی هر قضیه ای هم که نبودند و کسی نخواست باشند میتوانند از دیوار بروند یا با لگد وارد شوند.

۱۳۹۱ بهمن ۱۵, یکشنبه

این قدیمی نیست. این خیلی هم جدید است. نمیدانم ما به کجا رسیدیم که خیال کردیم باید این چیزها را دور بریزیم؟
----

علی کوچیکه
علی بونه گیر
نصف شب از خواب پرید
چشماشو هی مالید با دس
سه چار تا خمیازه کشید
پا شد نشس
چی دیده بود ؟
چی دیده بود ؟
خواب یه ماهی دیده بود
یه ماهی انگار که یه کپه دو زاری
انگار که یه طاقه حریر
با حاشیه منجوق کاری
 انگار که رو برگ گل لال عباسی
خامه دوزیش کرده بودن
قایم موشک بازی می کردن تو چشاش
دو تا نگین گرد صاف الماسی
همچی یواش
همچی یواش
خودشو رو آب دراز می کرد
که بادبزن فرنگیاش
صورت آبو ناز می کرد
بوی تنش بوی کتابچه های نو
بوی یه صفر گنده و پهلوش یه دو
بوی شبای عید و آشپزخونه و نذری پزون
شمردن ستاره ها تو رختخواب رو پشت بون
ریختن بارون رو آجر فرش حیاط
بوی لواشک بوی شوکولات
انگار تو آب گوهر شب چراغ می رفت
انگار که دختر کوچیکه شاپریون
تو یه کجاوه بلور
به سیر باغ و راغ می رفت
دور و ورش گل ریزون
بالای سرش نور بارون
شاید که از طایفه جن و پری بود ماهیه
شاید که از اون ماهیای ددری بود ماهیه
شاید که یه خیال تند سرسری بود ماهیه
هر چی که بود
هر کی که بود
علی کوچیکه
محو تماشاش شده بود
واله و شیداش شده بود
 همچی که دس برد که به اون
رنگ روون
نور جوون
نقره نشون
دس بزنه
برق زد و بارون زد و آب سیا شد
شیکم زمین زیر تن ماهی وا شد
 دسه گلا دور شدن و دود شدن
شمشای نور سوختن و نابود شدن
باز مث هر شب رو سر علی کوچیکه
دسمال آسمون پر از گلابی
نه چشمه ای نه ماهیی نه خوابی
باد توی بادگیرا نفس نفس می زد
زلفای بید و میکشید
از روی لنگای دراز گل آغا
چادر نماز کودریشو پس می زد
رو بند رخت
پیرهن زیرا و عرق گیرا
 میکشیدن به تن همدیگهو حالی بحالی میشدن
انگار که از فکرای بد
هی پر و خالی میشدن
سیرسیرکا
سازارو کوک کرده بودن و ساز می زدن
همچی که باد آروم می شد
قورباغه ها از ته باغچه زیر آواز می زدن
شب مث هر شب بود و چن شب پیش و شبهای دیگه
آمو علی
تو نخ یه دنیای دیگه
علی کوچیکه
سحر شده بود
نقره نابش رو میخواس
ماهی خواابش رو می خواس
راه آب بود و قر قر آب
علی کوچیکه و حوض پر آب
علی کوچیکه
علی کوچیکه
نکنه تو جات وول بخوری
حرفای ننه قمر خانم
یادت بره گول بخوری
تو خواب اگه ماهی دیدی خیر باشه
خواب کجا حوض پر از آب کجا
کاری نکنی که اسمتو
توی کتابا بنویسن
سیا کنن طلسمتو
آب مث خواب نیس که آدم
از این سرش فرو بره
از اون سرش بیرون بیاد
 تو چار راهاش وقت خطر
صدای سوت سوتک پاسبون بیاد
شکر خدا پات رو زمین محکمه
کور و کچل نیسی علی سلامتی چی چیت کمه؟
می تونی بری شابدوالعظیم
ماشین دودی سوار بشی
 قد بکشی خال بکوبی
جاهل پامنار بشی
حیفه آدم این همه چیزای قشنگو نبینه
الا کلنگ سوار نشه
شهر فرنگو نبینه
فصل حالا فصل گوجه و سیب و خیار بستنیس
چن روز دیگه تو تکیه سینه زنیس
ای علی ای علی دیوونه
تخت فنری بهتره یا تخته مرده شور خونه ؟
گیرم تو هم خود تو به آب شور زدی
رفتی و اون کولی خانومو به تور زدی
ماهی چیه ؟ ماهی که ایمون نمیشه نون نمیشه
اون یه وجب پوست تنش واسه فاطی تنبون نمیشه
 دس که به ماهی بزنی از سرتا پات بو میگریه
بوت تو دماغا می پیچه
دنیا ازت رو میگیره
بگیر بخواب بگیر بخواب
که کار باطل نکنی
با فکرای صد تا یه غاز
حل مسائل نکنی
سر تو بذار رو ناز بالش بذار بهم بیاد چشت
قاچ زین و محکم چنگ بزن که اسب سواری پیشکشت
حوصله آب دیگه داشت سر میرفت
خودشو می ریخت تو پاشوره در می رفت
انگار می خواس تو تاریکی
داد بکشه آهای زکی !
این حرفا حرف اون کسونیس که اگه
یه بار تو عمرشون زد و یه خواب دیدن
خواب پیاز و ترشی و دوغ و چلوکباب دیدن
ماهی چیکار به کار یه خیک شیکم تغار داره
ماهی که سهله سگشم
از این تغارا عار داره
ماهی تو آب می چرخه و ستاره دست چین میکنه
اونوخ به خواب هر کی رفت
خوابشو از ستاره سنگین میکنه
می برتش می برتش
از توی این دنیای دلمرده ی چاردیواریا
نق نق نحس ساعتا خستگیا بیکاریا
دنیای آش رشته و وراجی و شلختگی
درد قولنج و درد پر خوردن و درد اختگی
دنیای بشکن زدن و لوس بازی
 عروس دوماد بازی و ناموس بازی
دنیای هی خیابونا رو الکی گز کردن
از عربی خوندن یه لچک بسر حظ کردن
دنیای صبح سحرا
تو توپخونه
تماشای دار زدن
نصف شبا
رو قصه آقابالاخان زار زدن
دنیایی که هر وخت خداش
تو کوچه هاش پا میذاره
یه دسه خاله خانباجی از عقب سرش
یه دسه قداره کش از جلوش میاد
دنیایی که هر جا میری
 صدای رادیوش میاد
میبرتش میبرتش از توی این همبونه کرم و کثافت و مرض
به آبیای پاک و صاف آسمون میبرتش
به سادگی کهکشون می برتش
آب از سر یه شاپرک گذشته بود و داشت حالا فروش میداد
علی کوچیکه
نشسته بود کنار حوض
حرفای آبو گوش میداد
انگار که از اون ته ته ها
از پشت گلکاری نورا یه کسی صداش می زد
آه میکشید
دس عرق کرده و سردش رو یواش به پاش می زد
انگار میگفت یک دو سه
نپریدی ؟ هه هه هه
من توی اون تاریکیای ته آبم بخدا
حرفمو باور کن علی
ماهی خوابم بخدا
دادم تمام سرسرا رو آب و جارو بکنن
پرده های مرواری رو
این رو و آن رو بکنن
به نوکران با وفام سپردم
کجاوه بلورمم آوردم
سه چار تا منزل که از اینجا دور بشیم
به سبزه زارای همیشه سبز دریا می رسیم
به گله های کف که چوپون ندارن
به دالونای نور که پایون ندارن
به قصرای صدف که پایون ندارن
یادت باشه از سر راه
هفت هشت تا دونه مرواری
جمع کنی که بعد باهاشون تو بیکاری
یه قل دو قل بازی کنیم
ای علی من بچه دریام نفسم پاکه علی
دریا همونجاس که همونجا آخر خاکه علی
هر کی که دریا رو به عمرش ندیده
اززندگیش چی فهمیده ؟
خسته شدم حالم بهم خورد از این بوی لجن
انقده پا به پا نکن که دو تایی
تا خرخره فرو بریم توی لجن
بپر بیا وگرنه ای علی کوچیکه
مجبور میشم بهت بگم نه تو نه من
آب یهو بالا اومد و هلفی کرد و تو کشید
انگار که آب جفتشو جست و تو خودش فرو کشید
دایره های نقره ای
توی خودشون
چرخیدن و چرخیدن و خسته شدن
موجا کشاله کردن و از سر نو
به زنجیرای ته حوض بسته شدن
قل قل قل تالاپ تالاپ
قل قل قل تالاپ تالاپ
چرخ می زدن رو سطح آب
تو تاریکی چن تا حباب
علی کجاس ؟
تو باغچه
چی میچینه ؟
آلوچه
آلوچه باغ بالا
جرات داری ؟ بسم الله

۱۳۹۱ بهمن ۱۴, شنبه

تقصیر خودشان نیست. به شخص سوم زیادی علاقه دارند. یعنی همیشه که نه. بعضی وقتها هم به شخص سوم بی علاقه اند. البته این بی علاقگی خود بیش از هر چیز نشانه علاقه بیش از حدشان است. خلاصه میگفتم. به شخص سوم زیاده از حد علاقه دارند. از ابتدای زندگی هم علاقه داشتند همه انشاهایشان را شخص سوم بنویسند. همینطور بود که سال به سال خقتشان میکردند که تعطیلات خود را چگونه گذراندید؟ و آنها هم حتما چیزی درباره دوستانشان مینوشتند که با آنها به مسافرت رفته بودند. کسی در تعطیلاتش خودش تصمیم نگرفته بود کار خاصی بکند. شخص سوم بودن هم از قضا چیز خیلی بدی نیست. تا آن زمان که تصمیم نگرفته باشی شخص اول یا دوم باشی. شخص دوم که چه عرض کنم! تا آن زمان که تصمیم نگرفته باشی خودت وارد قصه شوی. این قسمت های قصه هست که خیلی دوست ندارند باور کنند و بخوانند. برایشان خواب آلود است. خمیازه میکشند! انگار نه انگار که یک شخص سومی هم هست. که در زمان خودش همیشه شخص اول است. شخص اول حق ندارد مطابق خواست خودش بازی کند. چون آنها دوست دارند همیشه داستان را بنویسند. دوست دارند همیشه آنها شخص اول باشند. به این هم بسنده نمیکنند که مثلا همسایه مهمان دوستان شخص سوم باشند که داستان را از جای دیگری مینویسد که احتمالا و اتفاقا خیلی هم آدم باحالی است. شخص سوم را خیلی هم بیشتر از شخص اولی که ایشان علاقه دارند باشند میبیند. خلاصه سرتان را درد نیاورم. همیشه دوست دارند شخص سوم باشند. یعنی مثل شخص سوم. شخص سومی که به شخص اول بدل شده است. فکر هم نکرده بودند که این شخص ها شاید واقعا آن شخص ها نباشند. مثلا اگر بهشان بگویی این شخص با آن شخص فرق دارد و شخص سوم میتواند واقعا شخص اول باشد باور نمیکنند. منظورشان حتما همین است که شخص همان شخص است، چون چیز دیگری غیر از نمیتواند باشد. و هر کس که چیز دیگری بگوید حتما توهم زده است...