میرسیدیم همیشه به اونجایی که حسابش جور بود حالا یا از اینور یا از اونور. اونشب رسیدیم به ایستگاه اتوبوس، دو نفرو دیدیم قرص فرص. پرسیدم خط 12 رو میگیرین یا 8؟ گفت ما میریم میدون اتقلاب. پرسیدم کجای میدون انقلاب میری؟ گفت ضلع شمال شرقی، کباب فروشی فخرالدین. گفتم کدومو میگیری؟ گفت 12 رو میگیرم. گفتم اوکیه منم باهات بیام فردا میدون انقلاب؟ گفت میدون انقلاب باید خودم فردا تنهایی برم اما اگه میخوای پس فردا دم ظهر بیا زیر پل کریم خان. گفتم باشه. پس فردا دم ظهر رفتم زیر پل کریم خان. خودش اومده بود به نام محسن. گفت بیا بریم چند قدم بالاتره. رسیدیم به یه فرش فروشی. رفتیم توی فرش فروشی یه حاج آقا نامی بود محسن منو بهش معرفی کرد. حاج آقا از سن و سالم پرسید و یه سری چیزای ابتدایی. بعد به محسن گفت فردا میتونی این گلیمو ببری در خونه اختر؟ محسن گفت نه فردا باید برم میدون انقلاب. اگه بخوای این دوستم برات میبره. گلیمو داد به من با آدرس خونه اختر گفت فردا دم دمای ساعت چهار و نیم اینو برسون به خونه اختر. گفتم باشه. حاج آقا و محسن هم شماره تلفن مارو گرفتن. منم شماره تلفن محسنو گرفتم. فردا ساعت چهار و نیم گلیمو بردم در خونه اختر. اختر درو باز کرد. گلیمو گرفت. ده هزار تومن هم پول داد بهم. گفتم بدم به حاج آقا؟ گفت هر طور خودت صلاح میدونی.
---
اختر پریروز چند بار با حاج آقا تماس گرفته بود. دیروز که من گلیمو بردم پیشش حواسش جمع بود که باید چکار کنه. سر و وضع عجیبی داشت. از اون آدمها که معمولا نمیدونی باید بهشون چی بگی. گلیمو میگرفت سلام احوال پرسی میکرد. از محسن شنیده بودم بعدا که به حاج آقا بدهکار بود. گلیمو که بردم. منگنه های پشتشو کند. زیرش آدرس منو نوشته بود با شماره تلفن. چند روز بعد زنگ زد. آدرس گلیمو داد. گفت باهات یه کار مهم دارم. گفتم شما؟ گفت خودتو به اون راه نزن! اختر! گلیمو که یادت میاد؟ گفتم آره. گفت میام در خونت چند ساعت دیگه. اختر اومد بالا. گفت باهات یه کار مهمی دارم. منتهی باید در گوشی بگم. گفتم درگوشی یعنی چه طوری؟ گفت درگوشی یعنی درگوشی. خودت متوجه میشی. گفتم چکار کنم؟ گفت یه نفر میاد سراغت به نام سعادت توی پنجاه روز آینده. گفتم کجا میاد؟ گفت میاد! گفتم چکار کنم؟ گفت از بازار راسته قیچی فروشها سمت چپ، دو قدم که بری جلو یه شال فروشی هست. یه شال سبز هست با حاشیه سفید. اونو بخر نگه دار دستت تا سعادت بیاد. بعد هم رفت. پشت سرش رو هم نگاه نکرد. یه دو سه هفته ای از اختر خبری نبود. من شالو خریدم. بعد چند وقت اختر تماس گرفت گفت چی شد؟ گفتم چی چی شد؟ گفت سعادت؟ گفتم خبری نشده هنوز. گفت کجایی؟ گفتم خونه. گفت خونه که نمیشه هر روز بپلک تو خیابون. گفتم کجا؟ گفت طرفای وسط شهر. وسط شهر چرخ میزدم هفته بعدش. حاج آقا رو دیدم. گفتم حاج آقا اسم شما چیه؟ گفت مختاری! شالو نشون داد گفت چه شال قشنگی. گفتم قابل شمارو نداره. به شوخی گفت اگه نداره بده به من. گفتم بفرمایید. اختر دوازده روز بعدش زنگ زد گفت چطور شد. گفتم شالو دادم حاج آقا مختاری. گفت مختاری؟ گفتم آره؟ گفت مگه نگفتم بده به سعادت؟ گفتم مگه سعادت حاج آقا مختاری نبود؟ گفت نه! درگوشی گفته بودم بهت دیگه. گفتم مگه این درگوشی نیست. گفت نه این درگوشی با اون درگوشی فرق داره. گفتم چطور مگه؟ گفت گند زدی رفت. گفتم حالا چکار کنم. گفت صبر کن یه چند روزی مونده به آخر پنجاه روز. گفتم بعدش چی میشه؟ گفت حالا اینطوری شده معلوم نیست بعدش چی میشه. گفتم باشه.
---
حاج آقا رفت راسته قیچی فروشها دو قدم به اونطرف دست چپ مغازه شال فروشی. شالو پس داد. گفت اینو یادت میاد؟ شال فروش گفت آره از شالهای ماس اما شما؟ حاج آقا گفت شال که شال شماس ما چه فرقی میکنیم؟ ما فقط وسیله ایم! شالو پس داد، گفت پولش بمونه خدمت شما. من باز با شما تماس میگیرم. شال فروش گفت چطوری؟ گفت خودت متوجه میشی.
---
چند روز بعد محسن تماس گرفت. گفت چطوری؟ گفتم ای! به مرحمت شما! گفت راسته قیچی فروشا یادت میاد؟ گفتم آره. گفت یه کاری برات دارم. گفتم چی؟ گفت شالو یادت میاد؟ گفتم آره. گفت اختر شاکیه. برو یه شال دیگه بخر با یه رنگ دیگه. گفتم باشه. برگشتم راسته قیچی فروشا یه شال دیگه خریدم با یه رنگ دیگه.
---
اختر سه روز بعدش تماس گرفت گفت کار درگوشی باهات دارم. گفتم من درست نمیفهمم. گفت چاره ای نیست! چند روز دیگه باید بیام سراغت. اختر اومد. گفت یکی میاد سراغت شالو بده بهش. گفتم کدوم شال؟ گفت خودتو به اون راه نزن. شال رنگ دیگه. گفتم باشه. گفتم کی میاد؟ گفت درگوشیه باز. چند روز دیگه صبر کردم. رفتم وسط شهر. یه نفر اومد سر صحبتو باز کرد. گفتم کارت چیه؟ گفت چیز خاصی نیست. گفتم فردا میتونی همین موقع همین وقت بیای همینجا؟ گفت پوز زنیه؟ گفتیم هرچی! اگه تو دلت بخواد. گفت اینبارو میام تا ببینم چند مرده حلاجی. گفتم من حلاجم یا تو. گفت عمت! گفتم عمم چند روز دیگه میاد. گفت چند روز دیگه؟ گفتم در گوشیه. گفت باشه.
---
فرداش رفتم پیش حاج آقا. گفتم حاج آقا این قضیه شال رنگ دیگه شما در جریانش هستی؟ گفت خیره ایشالله! گفتم من چکار کنم؟ گفت مگه من بهت گفتم چکار کنی؟ گفتم نه اختر. گفت اختر چی گفت؟ گفتم گفت در گوشیه. حاج آقا گفت اگه درگوشیه من خبر ندارم. گفتم برم میدون انقلاب؟ گفت با محسن حرف بزن. زنگ زدم به محسن گفتم محسن برم میدون انقلاب؟ محسن گفت چطور مگه؟ گفتم همینطوری پرسیدم؟ گفت کدوم خطو میگیری؟ گفتم دوازده؟ گفت اشکالی نداره! گفتم تو ام میای؟ گفت اگه تو بخوای؟ گفتم کی کجا؟ گفت بعدا باهام تماس بگیر. گفتم شمارشو بده نیاز دارم. شمارشو داد. زنگ زدم به کباب فروشی فخرالدین. گفتم یه نفر تا چند روز دیگه میاد اونجا ناهار بخوره. عکسشو میدم به محسن وقتی اومد با من تماس بگیر. گفت چطور مگه؟ گفتم همینطوری!
---
چند روز بعد اومد. گفتم شالو نمیتونم بهت بدم. گفت چرا؟ گفتم فردا اول باید بری کباب فروشی فخرالدین ناهار بخوری. بعدش برگرد شالو بهت میدم. عکسشو دادم به محسن که بده به کباب فروشی. فردا با کباب فروشی تماس گرفتم. گفتم اومد؟ گفت آره. کی بود؟ گفتم از دوستان بود. هوس کباب کرده بود. فرداش برگشت شالو دادم بهش.
---
چند روز بعد حاج آقا تماس گرفت. گفت میخوای محسنو ببینی؟ گفتم چطور مگه؟ گفت فردا بیا اینجا. محسن هم میاد. فردا رفتم محسن هم اومد. گفت برین کباب فروشی. من و محسن رفتیم. محسن منو به کباب فروشی معرفی کرد. گفت رفیقت کی بود؟ گفتم خوب نمیشناختم. گفت از کجا دیدیش؟ گفتم اختر معرفی کرد. گفت اختر؟ گفتم آره اختر. کبابو خوردیم.
---
چند روز بعد حاج آقا تماس گرفت شال رنگ دیگه رو داد بهم گفت برو محسن باهات تماس می گیره. گفتم اختر چطور؟ گفت من نمیدونم خودش میدونه. از اختر خبری نشد چند ماهی. منم بعدش برام اتفاقای عجیبی افتاد. حالا که رسیدم به اینجا. دو سال پیش اخترو تو خیابون دیدم داشت با زنش غذا میخورد. از کنارش رد شدم. نگاهی کردیم به هم. دردسرمون باز زیاد شد. سلام نکردم رد شدم. دلم نیومد هیچی نگم. همینطور که میرفتم از پشت گفتم حاج آقا سلام رسوند!