۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۰, سه‌شنبه

بعله بعله...

بعضا پیش اومده که من گفتم حداکثر من در زندگی آنکس که بداند و نداند که بداند به حساب میام یک عده دیگر هم آنکس که نداند وبداند که نداند. آنکس که نداند و نداند که نداند هم هست اما ما زیاد خودمونو هچوقت بهشون اصلا نزدیک نمیکنیم. ما لزوما آنکس که بداند و بداند نبوده ایم که بخوایم از خودمون توقع آنچنانی داشته باشیم. فعلا لنگان خرک خویش به مقصد برسانیم تا بعد...
---!

۱۳۹۲ اردیبهشت ۸, یکشنبه

۱۳۹۲ اردیبهشت ۷, شنبه

به نام خدا، گل در بر و می در کف و معشوقه بکام است، سطلان جهانم به چنین روز غلام است...

۱۳۹۲ اردیبهشت ۳, سه‌شنبه

یک نفر به ژان وال ژان اعتراض کرد که تو که تو پلیس پارتی نداشتی چرا نون دزدیدی؟ ژان وال ژان گفت اگه تو پلیس پارتی داشتم که نون نمیدزدیدم...
باید آن را بکنم گر نکنم خاطرم آسوده نخواهد گذرد، گرچه اینگونه بدین راه خطا نتوتن زیست، عاقبت فرصت دیوانه شدن نتوان یافت، گرچه دیوانه در این شهر زیاد است، دگر باید این راه به بیراهه کشم تا نشوم مضحکه خق خدا، تا که دیوانه نمانم دیگر، تا شوم صاف و درست مثل آن شاه سبکبال که در خاطره ها زر میشست، دیگر اینبار من از خاطره ها نتوان رفتا، گرچه معیوب مرا مغز دگر نتوان دید. عاقبت رفتم و رفتم تا سر از خاک بشویم عاقبت رفته شدم تا غم انبوه بشویم. گر تو هم رفته شدی تا که ازآن فاصله دیوار ببینی فاصله باز کما بیش از آن سو مثل معیوب من از کوه کمان است. چون که کوه از پس دیوار رسد هیچکس باز نداند که چرا دست من و مغز من از کار خراب است. شاید آن روز دگر بر در میخانه نشستیم.