۱۳۹۲ اردیبهشت ۳, سه‌شنبه

باید آن را بکنم گر نکنم خاطرم آسوده نخواهد گذرد، گرچه اینگونه بدین راه خطا نتوتن زیست، عاقبت فرصت دیوانه شدن نتوان یافت، گرچه دیوانه در این شهر زیاد است، دگر باید این راه به بیراهه کشم تا نشوم مضحکه خق خدا، تا که دیوانه نمانم دیگر، تا شوم صاف و درست مثل آن شاه سبکبال که در خاطره ها زر میشست، دیگر اینبار من از خاطره ها نتوان رفتا، گرچه معیوب مرا مغز دگر نتوان دید. عاقبت رفتم و رفتم تا سر از خاک بشویم عاقبت رفته شدم تا غم انبوه بشویم. گر تو هم رفته شدی تا که ازآن فاصله دیوار ببینی فاصله باز کما بیش از آن سو مثل معیوب من از کوه کمان است. چون که کوه از پس دیوار رسد هیچکس باز نداند که چرا دست من و مغز من از کار خراب است. شاید آن روز دگر بر در میخانه نشستیم.
 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر