۱۳۹۱ دی ۵, سه‌شنبه

امروز چند روز است که کالباس نخورده ام. از دیروز تا حالا چند چیز فرق عمده کرده است. نه آن چیزهایی که شما خیال میکنید. چند چیز دیگر! مثلا فروشگاه نزدیک ما دیگر کالباس نمیفروشد. مجبورم سوسیس بخرم! این تا چه حد مهم است به خودش مربوط است. من خیلی به اونم نیست. دوم آنکه فتل فتول از جمله آن وزنهای قدیمی است که دیگر استفاده نمیشود. سوم آنکه اوکی گرفتم! اینطوری ها هم نیست اما اعصاب ندارم! این از جمله ویژگی های خاص من است. چهارم آنکه تازگی ها به جیزس علاقه مند شده ام از شافتک ها بیزار. سوم آنکه از وقتی به جیزس آشنا شده ام متوجه شده ام ایشان خیلی حس شوخ طبعی خاصی دارند لذا اصلا نگران چیزی نیستم. چهارم آنکه بیا برای صبحانه یک سالاد ماکارونی پخته ام با یتیمچه! حالش را ببر... پنجم آنکه اکثر علما بر این باورند که زمین گرد است، ایشان مخالف است. ششم آنکه، شیش تای پنجاه و دو شیش شیش شیش تای پنجاه و دو، گوشواره که گوشم انداختم این هم سگ خور! هفتم آنکه من آخرش نفهمیدم شما از کجا آب میخوری؟ هشتم آنکه علیییی کریمی! نهم باتیستوتا، دهم مسی، یازدهم عسگری، دوازهم غایب است از همه جا فارق است، سیزدهم نداشتیم بجاش نخود گذاشتیم!

۱۳۹۱ دی ۳, یکشنبه

گروه سسسرود ممملی احمدی نجاد، تقدیم میکند

احمدییییی، احمدیییی، احمدی نجاد
پایه ی، پایه ی، استقامتییییی
شوت تو، شوت تو
گل ز هر کران،
وارث، وارث خاک دشمنی
احمدیییی، احمدیییی، احمدی نجاااااد
سرزده سرزده سر به سر زدییییی
جملگی اسکلان پاسدار تو
و تو از همه شان نفع میبری
احمدیییی، احمدییی، احمدییی نجاد
میروییی، میخورییی جان یاغیان
احمدییی جنبشییی، شورشییی اعصاب ندارییی
احمدی اینقدر ما خرنبودیم
احمدییییی، احمدیییی، احمدیییی نجاد
حق این بانوان توی پاچه توووو
احمدییی، احمدیییی، احمدیییی نیجاد
جملگی اسکلان دوستدار تو
فخر اهریمنی جاودانه ایییی
فخر اهریمنی جاودانه ایییی
فخر اهریمنی جاودانه ایییی
فخر اهریمنی جاودانه ایییی


۱۳۹۱ دی ۲, شنبه

آخر دنیا حالا دیگر صددرصد به ساعت هاوایی تمام شده است و بعد از صبر کردن بیصبرانه به مدت شصت و هشت ساعت و چهل و پنج دقیقه و یازده، ده، نه، هشت، هفت، شش... خلاصه سرتان را درد نیاورم، چند ساعت آخر قبل سال تحویل را خوابیده بودم که به همه ثابت کنم اینطورها هم نیست که من این حرفها برایم خیلی مهم باشد. آخر دنیا چه باشد، چه نباشد اگر کره زمین منفجر هم بشود آدم خواب باشد بهتر است! نمیدانم چرا آدمها با این قضیه که آدم همیشه بهترین تصمیم را بگیرد مشکل دارند؟ خوابیده بودم که اگر اتفاق خاصی افتاد بدیهتا بعد از بیدار شدنم میتوانستم بروم ببینم چه خبر است. اینطور اتفاقها معمولا درباره من است. حالا به هر دلیل بگذریم که خودم هم میدانم آنقدر هم تاثیر خاصی در اتفاقات ندارم. اما یک طوری اتفاق میفتد که باور کنی خودت این کارها را کرده ای... اگر هم اتفاقی نیفتاد من همان ایکس او همیشگی را بازی میکنم که خیلی مورد علاقه نیست. خوب توی سرم نمیخورد. من خواب بوده ام و همه را سر کار گذاشته بودم. سر کار گذاشتن هم از قضا انگار چیز مهمی است! الان آنقدر بیرون برف می آید و همه جا سفید است که روش خاصی برای فهمیدن اینکه بعد از آخر دنیا چه شده است به ذهنم نمیرسد. دو چیز بدیهی است: 1) حتما این آخر دنیا بود. 2) آنطوری که توقع میرفت نبود. من همیشه آدم بدشانسی هستم. آنقدر بد شانسم که مجبورم توی زندگی بیشتر روی بدشانسی خودم حساب کنم تا شانس خودم. اینطور احتمالا امید ریاضی اتفاق افتادن چیزی بیشتر میشود. حالا بگذریم، این اتفاقاتی که افتاد اگر شما فکر میکنید به آخر دنیا ارتباطی نداشت کاملا اشتباه میکنید. چون مطمئنم همه تان از افتادن این اتفاقها به حد کافی تعجب زده شده باشید. منم هم همینطورم. مثلا دیروز دستم ره که توی جیبم کردم فندک کس دیگری، با شکل و اندازه و رنگ دیگری توی جیبم بود. من به هیچ عنوان یادم نمی آید فندکم را با کسی عوض کرده باشم. این قضیه احتمالا به یکی از چند چیز مشخص که همه میدانند و یکی شان که احتمالا مهم ترینشان است یعنی توهم بر میگردد. روی فندک جدیدم عکس یک پرنده است... حالا بگذریم که من اصلا بعد از آخر دنیا علاقه ای ندارم که همه چیز را احساسی کنم. احساسی کردن قضیه به درد ما نمیخورد. همیشه به درد کس دیگری میخورد. و همیشه کسان دیگری هستند که از قضیه احساسی به نفع خود استفاده کنند. اهمیت احساس اینجا از همه چیز بیشتر مشخص میشود. من بارها گفته ام که در صورت احساسی شدن قضیه من خودم به حد کافی توانایی استفاده از مساله را دارم. نا سلامتی بیش از ده سال است که شعر سر هم میکنم. نیاز به کس دیگری نیست. اصلا چه بهتر که قضایا از همان اول احساسی نشود...

پی نوشت: https://www.youtube.com/watch?v=AhiIg3X3Ncc
به طواف دوشواری رفتم به چوبش رهم ندادند
که تو در شهرداری که بودی که رییس چوب مایی؟

۱۳۹۱ آذر ۳۰, پنجشنبه

باور کنید این فقط یک الگوریتم احمقانه است که جواب میدهد. چیز دیگری نیست! چون و چرایی اش را خوب بررسی کردم. به این نتیجه رسیدم که چیزهای توی دنیا طوری ما را مسخره کرده اند. خیلی سخت است برسیم به آن بالا. همیشه خیلی نزدیکیم، یعنی صورت مسائل این را درست نشان نمیدهد. در حقیقت بیشتر از آن به آن چیزی که میخواهیم نزدیکیم. اما زمان خیلی زیادی باقی مانده است و همیشه چیزی ممکن است ما را از رسیدن به هدفمان باز دارد. خیلی وقتها این زمان خیلی دراز کار دستمان میدهد. چندین بار تلاش کردم با گول زدن های احمقانه برای همیشه این را ثابت کنم که ما خیلی الکی همه چیز را جدی گرفته ایم و اصلا اینطورها نیست... سرانجام به این نتیجه رسیدم که اینگونه گول زدن های احمقانه معمولا به جایی نمیرسد. چرا اینطور است خیلی خوب متوجه نشده ام اما انگار این چیزی که ما در آورده ایم و فکر میکنیم از همه چیز بهتر است با آن بهترین چیزی که باشد باشد بعضی وقتها فرق دارد. بهترین چیزی که باید باشد را من نمیتوانم مشخص کنم. این بهترین چیز به شکلهای مختلف در جریان است. یک چیزی نهایتا از همه بهتر میشود. فرقی نمیکند این باشد یا آن باشد. همیشه بهترین چیز طوری است که کسی نمیتواند قبول کند بهترین چیز است. اینگونه به نتیجه ای میتوان رسید که من قبلا به آن رسیده بودم. واقعا نتیجه جالبی بود. هر کس به این نتیجه برسد باید بتواند راحت زندگی کند. جامعه از قبول این واقعیت سر باز میزند. اما جامعه خود درک نمیکند که این خود بزرگترین خدمت به بالاتر رفتن این واقعیت است. لزوما آنطور نیست که همیشه شما آنطوری باشید. بعضی وقتها هم من آنطوری ام!

۱۳۹۱ آذر ۲۱, سه‌شنبه

سلطان شاسکده شبی به شلمشس رفت تا از مناطق محروم بازدید کرده و به تمامی خواسته های ایشان جامه عمل بپوشاند. از شاسکده به ایشان پیغام رسید که ملیکه به ایشان نظر سوء داشته و لذا قصد ویرانی همه جا از جمله شلمشس را داشته است. شلمشس سریعا وارد قضیه شده و لذا از آنجا که نمیتوانست با ملیکه به صورت مستقیم مقابله کند با شوهر ذلیل ایشان به رقابت برخاست. شوهر ذلیل ملیکه از آنجا که طبق معاهده اونکن اشتخ با یکدیگر ازدواج کرده بودند و این معاهده در طول تاریخ از آن جهت از اهمیت بالا برخوردار بود که برای هر دو ایشان و باقی ذللا مهم بود. ایشان هرگز قصد شکستن این معاهده را نداشته و لذا تصمیم گرفتند نظر سوء خود را ادامه دهند...

۱۳۹۱ آذر ۲۰, دوشنبه

من چانزوتیو نیستم! من تو خیابان کج کله را رفتم، رفته بودم استریپ کلاپ درست کردم، من مزنم تو سر همشان که چانزوتیون... من نمخوام! اینطوری، مخوام همه برن لخت شن تو خیابان... من مخوام همشان ول کنن برن دنبال یه چی دیگه! همشان چانزوتیون اینا! مخوان لوله بکشه از اینور به آنور... من مخوام برم تو غار! من همه چی ر عوض مکنم! مخواد کتاب بخوانه هنوز... کتاب نمیخواد بخوانی چانزروتیو بدبخت... هرچی بدبختی مکشم از دست همی قدیمیانه! میخوام جدید بکنم همه ر..

۱۳۹۱ آذر ۱۸, شنبه

یک ماکارونی پخته ام برای صبحانه حالش را ببر...

ماجرای تاریخی تحریم چیز

چیز... در صده هشتاد و سوم دوره تاریخی که از جهتی به عصر مغول شباهت دارد، که این شباهت را از چهار جهت میشود بررسی کرد که اینجا ما به دلیل پیچیدگی خاص خود مغول نمیکنیم، این به چند جهت مهم است. این اول اینکه، سلطان نگی خان مسوول وقت پادشاه، اینطور به نظرش رسید که از طرف دشمن داخلی یا خارجی از نظر چیز تحت فشار گرار گرفته است. این فشار از سویی گیمت ها را گران کرده بود، از سویی تورم چیز شده بود... از سوی دیگر موجب ایجاد کالای لوکس و تبلیگاتی شده بود و این لطمه میزد. طبگ دستور سولطان نگی خان، اینطور تصمیم شد که به مدت چند سال از تحریم استفاده کنند که گیمت ها را پایین بیاورند و کار مملکت را ساده تر کنند. این گضیه از نظر ابعاد تاریخی بسیار مهم به شمار می آید...

۱۳۹۱ آذر ۱۳, دوشنبه

آن شاس نماند و این نیز نخواهد ماند
این شاس دمدمی که هرگز وفا نکرد

...

آن جفتک سنگین میان شاسکده
آن روزگار ز شاس رنگین

...

از این جماعت ز شاس غمگین
جمعی دوباره ز ما قصد شاس کنند

...

از شاس رفته بی عذاب ما
بار دگر شاسگیری کنند

...

اینبار دگر شاس ما نخواهد گذشت
این شاس ما از شما نخواهد رمید

...

این بار دگر غریبه ز شاسش نکشد دست
این بار دگر کسی نخواهد خفت

...

شاس ما جمله ندایی است ز دور
این ترجمه چو نخوانید هیچ نشود