۱۳۹۱ دی ۲۷, چهارشنبه

خونمونو که میساختیم دوتا کارگر افغانی بودن، شمس الله و سیف الله. اول شمس الله بود. بعد شمس الله رفت افغانستان، سیف الله اومد. من با هردوشون میرفتم حرف میزدم. یه تپه شن میریختن بیرون خونه. با فرغون اینا یکی یکی میبردن تو. یکی از جالب ترین کاراش سیمان درست کردن بود. یه چیز گردی درست میکردن با شن که وسطش خالی بود. چنتا بیل سیمان میریختن، چنتا بیل شن. آب میریختن وسطش. با بیل میفتادن به جونش هم میزدن. بعد خمیرشو میریختن تو فرغون میبردن. من با آخرش خیلی حال نمیکردم. با وسطش بیشتر حال میکردم که تازه آبو ریخته بودن وسط سیمان یه حالت حباب طوری هم وسطش بود که بعدا میترکید. یه چیزی هم داشتن که سیمان و میریختن تو قوطی روغن میبستن به طناب با قرقره و طناب میکشیدن تا پشت بوم. یه کار خطرناکی هم میکردن. از پایین کارگر اولی آجر پرت میکرد. منم اون زیر وایساده بودم. کارگر بالایی از پشت بوم آجرو رو هوا میگرفت. یکی یکی پرت میکردن. من هرچی نظارت کردم هیچوقت آجرش خطا نرفت. زیاد شاس نبودم اون وقتا.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر