ما که کنفرانس نیستیم. اما خودمون همینجوری سخت میگیریم.
۱۳۹۲ مرداد ۹, چهارشنبه
۱۳۹۲ مرداد ۸, سهشنبه
۱۳۹۲ مرداد ۷, دوشنبه
شاید اینبار نشستم آنجا
حرفهایم را همه درست و حسابی زدم
نه، صبر کن، بگذار بروم، باز برمیگردم
انتهای شعر احتمالا اینطور بهتر میشود
شاید کتاب بعدی، که بعضی ها خوششان نمی آید!
و صد البته وجود خارجی هم ندارد...
...
دوست عزیز،
در صورت احتمال سکته قلبی،
خواندن این شعر برای شما درست نیست
چیز دیگری بخوانید، مثلا کیهان بچه ها!
...
اینطور هیچ چیز بهتر نمیشود،
اینطور همه چیز بدتر میشود،
چون دقت همه چیز از یک طرف هم دارد بالا میرود
از طرف دیگر هم دارد پایین میرود
اینطور نیست که بشود درباره اش درست تصمیم گرفت
شما خودتان را بیهوده ناراحت نکنید!
...
شعر های قدیمی را گوشه گنجه انداختم
آن شعر ها بدون من مفهوم خاصی ندارند
باید همانجا خاک بخورند
استحقاقشان همان است!
شعرهای جدید، با طرحها و اندازه های مختلف
در خدمت همه...
از خود به خود
خودم را تبدیل میکنم
از خودم به خودم
شعر مینویسم
از خودم به خودم تبدیل میکنم
وقتی مادرم نیست تا مرا بزرگ کند
زندگی جریان دارد
جایی برون از خانه
با جنبش خزنده ای
در کوچه ها و بازارها
روی بام خانه ها و حرکت رودخانه ها
میان گلهای صورتی خمیده در باد
توی جیب نگهبانهای بانکها
زیر کفش سربازها
روی صندلی دیکتاتورها و خداها
میان همه حرفهای الکی
این سوی و آن سوی خیابانهای پهن
میان صدای رعد و برق ها
با جنبش خزنده ای، جنبش خزنده ای
جریان دارم
در امتداد مسیر معینی
از خطهای وجود
که مرا مینویسند
در فضایی تاریک چون شب
با ستاره هایی درخشنده از ما، چون ما
در امتداد مسیر معینی
جریان دارم
جریانی که مرا تبدیل میکند
از مبدا به مقصد
همواره و همیشه
از خودم به خود تبدیل میکند
از خود به خود
خودم را تبدیل میکنم
از خودم به خودم
شعر مینویسم
از خودم به خودم تبدیل میکنم
وقتی مادرم نیست تا مرا بزرگ کند
زندگی جریان دارد
جایی برون از خانه
با جنبش خزنده ای
در کوچه ها و بازارها
روی بام خانه ها و حرکت رودخانه ها
میان گلهای صورتی خمیده در باد
توی جیب نگهبانهای بانکها
زیر کفش سربازها
روی صندلی دیکتاتورها و خداها
میان همه حرفهای الکی
این سوی و آن سوی خیابانهای پهن
میان صدای رعد و برق ها
با جنبش خزنده ای، جنبش خزنده ای
جریان دارم
در امتداد مسیر معینی
از خطهای وجود
که مرا مینویسند
در فضایی تاریک چون شب
با ستاره هایی درخشنده از ما، چون ما
در امتداد مسیر معینی
جریان دارم
جریانی که مرا تبدیل میکند
از مبدا به مقصد
همواره و همیشه
از خودم به خود تبدیل میکند
چندتا چیز
شهود:معمولا از جزئیات به کلیات میرسیم. یعنی ذهن بیچاره ما چاره ای جز این معمولا ندارد. از نظر ریاضی تا حد زیادی ممکن است این روش اشتباه باشد. در واقعیت یک حرفی هست که هی میگویند آدمها که زندگی ریاضی و این حرفها نیست که! به نظر من مشاهده جزئیات در زندگی روزمره گاهی منتهی به شهود میشود گاهی هم نه. آن بخشی از مشاهدات که به شهود منتهی میشوند و به دنبال آن سازنده مفاهیم کلی در ذهن ما میشوند راهی برای فرار کردن از دستشان نداریم. چون شهود یک جورهایی همان چیزی است که پشت نگاه ما قرار دارد. دنیا را آنطور خواهیم دید. اگرچه باز هم از نظر ریاضی ممکن است حتی آن شهود خیلی اشتباه باشد!!!
--------
لذت:
بعدا داشتم فکر میکردم فلان شعر را وقتی مینوشتم چرا اینقدر طولانی کردم. به نظرم کوتاهترش خیلی چیز بهتری میشد بعد به این نتیجه رسیدم علتش این بود که وقتی مینوشتم آن شب داشتم از نوشتن جمله جمله اش لذت میبردم.
--------
زیبایی:
دوتا انگشتهایش را میبرد طرف لبهایش و بعد دور میکند. ادای سیگار کشیدن در میاورد. تصویرش، حرکت دست و حالت چشمهایش چند دقیقه از ذهنم خارج نمیشود. به این فکر میکنم که چرا توی ذهنم مانده. بعد از چند دقیقه به نتیجه ای نمیرسم. بعد فکر میکنم احتمالا به خاطر زیبایی خاص آن صحنه باید بوده باشد.
--------
توپ دولایه:
من دلم برای یک سری چیزهایی در گذشته تنگ شده است. دستم بهشان نمیرسد. دلم میخواهد یک روز وقتی هفت هشت سالم است روی آسفالت زیر گرمای زیاد با توپ پلاستیکی فوتبال بازی کنم که از حال بروم. توپ پلاستیکی ام هم پاره شود. چند دقیقه بنشینیم سر جدول خیابان با بچه ها. بعد از بقالی سر کوچه فانتای خنک بخریم با توپ جدید. توپ پاره شده قدیمی را با کلید پاره کنیم و بکنیم لایه توپ جدید. میدانم! متاسفانه آرزوی خیلی خیلی بزرگیست! توپ لایه کردن هم برای خودش عالمی داشت. بعضی ها گوشه هایش را مثلثی در می آوردند. بعضی ها فقط دوتا چاک میدادند. بعضی ها هم گرد. من هر چند وقت یکبار یکی از اینها را امتحان میکردم.
--------
خاطره:
بعضی چیزها خاطره اند. به نظرم آن چیزهایی که میتوانی با جزئیات تعریف کنی. بعضی چیزها از خاطره دورترند طوری که جزئیاتی از آنها در خاطرمان نیست. تنها کلیاتی مانده است. بعضی چیزها از این هم دورترند. چیزهایی که نه جزئیات و نه کلیاتی از آنها در خاطر ما نیست. گاهی تصویری برای چند لحظه گذرا یا شاید طولانی تر در خاطرمان زنده میشود. برای دومی و سومی اسمی بلد نیستم. فکر میکنم عموما به دومی هم خاطره میگویند. اما من از این راضی نیستم. شاید این چیزها اصطلاح روانشناسی و این جور چیزها داشته باشد.
--------
نیچه:
بعضی آدمها خیال میکنند ته و توی همه چیز را در آورده اند. بعضی آدمها نیچه میخوانند و درباره اش بحث میکنند بدون اینکه به این نکته اصلا توجه کنند که نیچه هم مثل خودشان یک میمون لعنتی دیگر بوده!
تابحال هیچ کس به اندازه نیچه نتوانسته چیزی بگوید که مرا واقعا مجذوب خودش کند... به همین علت ممکن است در آینده نزدیک باز سراغش بروم. البته اینبار به جمله بالا بیشتر توجه خواهم کرد!
--------
کل کل:
بعضی از آدمها هستند که فقط علاقه دارند کل کل کنند. این دسته اگر به کل کل کردنشان احترام نگذاری و باهاشان کل کل نکنی غالبا از دستت حرصی میشوند. حالا این کل کل میتواند سر هر چیزی باشد. مهم هم نیست تو راست بگویی یا آنها یا تو برنده باشی یا آنها! این نفس کل کل است که برایشان مهم است! من به این دسته آدمها میگویم آدمهای مریض! این هم از دسته شهودهای ما!
--------
لذت:
بعدا داشتم فکر میکردم فلان شعر را وقتی مینوشتم چرا اینقدر طولانی کردم. به نظرم کوتاهترش خیلی چیز بهتری میشد بعد به این نتیجه رسیدم علتش این بود که وقتی مینوشتم آن شب داشتم از نوشتن جمله جمله اش لذت میبردم.
--------
زیبایی:
دوتا انگشتهایش را میبرد طرف لبهایش و بعد دور میکند. ادای سیگار کشیدن در میاورد. تصویرش، حرکت دست و حالت چشمهایش چند دقیقه از ذهنم خارج نمیشود. به این فکر میکنم که چرا توی ذهنم مانده. بعد از چند دقیقه به نتیجه ای نمیرسم. بعد فکر میکنم احتمالا به خاطر زیبایی خاص آن صحنه باید بوده باشد.
--------
توپ دولایه:
من دلم برای یک سری چیزهایی در گذشته تنگ شده است. دستم بهشان نمیرسد. دلم میخواهد یک روز وقتی هفت هشت سالم است روی آسفالت زیر گرمای زیاد با توپ پلاستیکی فوتبال بازی کنم که از حال بروم. توپ پلاستیکی ام هم پاره شود. چند دقیقه بنشینیم سر جدول خیابان با بچه ها. بعد از بقالی سر کوچه فانتای خنک بخریم با توپ جدید. توپ پاره شده قدیمی را با کلید پاره کنیم و بکنیم لایه توپ جدید. میدانم! متاسفانه آرزوی خیلی خیلی بزرگیست! توپ لایه کردن هم برای خودش عالمی داشت. بعضی ها گوشه هایش را مثلثی در می آوردند. بعضی ها فقط دوتا چاک میدادند. بعضی ها هم گرد. من هر چند وقت یکبار یکی از اینها را امتحان میکردم.
--------
خاطره:
بعضی چیزها خاطره اند. به نظرم آن چیزهایی که میتوانی با جزئیات تعریف کنی. بعضی چیزها از خاطره دورترند طوری که جزئیاتی از آنها در خاطرمان نیست. تنها کلیاتی مانده است. بعضی چیزها از این هم دورترند. چیزهایی که نه جزئیات و نه کلیاتی از آنها در خاطر ما نیست. گاهی تصویری برای چند لحظه گذرا یا شاید طولانی تر در خاطرمان زنده میشود. برای دومی و سومی اسمی بلد نیستم. فکر میکنم عموما به دومی هم خاطره میگویند. اما من از این راضی نیستم. شاید این چیزها اصطلاح روانشناسی و این جور چیزها داشته باشد.
--------
نیچه:
بعضی آدمها خیال میکنند ته و توی همه چیز را در آورده اند. بعضی آدمها نیچه میخوانند و درباره اش بحث میکنند بدون اینکه به این نکته اصلا توجه کنند که نیچه هم مثل خودشان یک میمون لعنتی دیگر بوده!
تابحال هیچ کس به اندازه نیچه نتوانسته چیزی بگوید که مرا واقعا مجذوب خودش کند... به همین علت ممکن است در آینده نزدیک باز سراغش بروم. البته اینبار به جمله بالا بیشتر توجه خواهم کرد!
--------
کل کل:
بعضی از آدمها هستند که فقط علاقه دارند کل کل کنند. این دسته اگر به کل کل کردنشان احترام نگذاری و باهاشان کل کل نکنی غالبا از دستت حرصی میشوند. حالا این کل کل میتواند سر هر چیزی باشد. مهم هم نیست تو راست بگویی یا آنها یا تو برنده باشی یا آنها! این نفس کل کل است که برایشان مهم است! من به این دسته آدمها میگویم آدمهای مریض! این هم از دسته شهودهای ما!
سهراب کمی شوخ تر
ترسمان از شکستن رویا
و پایین ریختن باورها
و بسته شدن کورسوی دریچه است
از نتابیدن نور باریکی
که از میان فسیل های غیرواقعی
دنیای غیرواقعی میتابد...
من دایناسورها را خیلی دوست دارم
و فسیل های قابل لمسشان را!
عذابمان از فسیلهای باورهای نابالغ،
از دنیای غیر واقعی است!
و نتابیدن باریکه نوری مبهم.
به خانه تکانی بلند باید شد
متواضعانه بالا باید رفت
و مغرورانه زمین باید خورد
فقط برای اینکه خودم دوباره بخوانم
به خودم قول داده بودم از این نوشته ها دیگر ننویسم! آدم گاهی وقتها پیمانهایی را که با خودش میبنند میشکند. آدم انگار به این پیمان شکنی نیاز دارد. وگرنه سنگ میشود! (میم ح میم دال)
------
هرگز به خیالش هم نمیرسید یک روز خواهد ایستاد! روزی که باران از سوی دیگر میبارد... از آسمان دیگری شاید. معنای زندگی رفتن بود. بوی قهوه برای لذت بردن وقتی از کوچه ها رد میشوی. آواز پرنده های شاد برای ستایش کردن. و آواز پرنده های غمگین... افسوس چاره ای نیست! باران خیلی واقعی بود. به واقعیت قطره هایی که روی صورتت میخورند. از باران گله نداشت اما از ابرها بیزار بود. و پشت ابرها را کسی چه میداند! گاهی دیوارها هم با تو حرف میزنند. غم را میشود از لا به لای پره های چرخ دوچرخه ای که به دیوار تکیه داده شنید. ستاره ای نامعلوم گاهی صدایت میزند و گاه آدمها با نگاهشان. نگاه نا آشنایشان که به چشم به هم زدنی آشنا میشود و دیوارها را فرو میریزد با همه دوچرخه هایی که بهشان تکیه داده اند! همه اینها به همراه خیلی چیزهای دیگر شاید بهانه های خوبی باشند برای باور کردن خیلی چیزها.
-----
آقایی کنار دستم مینشیند. لهجه اروپای شرقی دارد. اندکی مسن. به همه خانمهایی که میبیند میگوید خانم شما چقدر زیبا هستید. حتی به این دختری که توی دماغش یک حلقه انداخته شبیه این حلقه هایی که توی دماغ گاو می اندازند! این حرف را چند بار هم تکرار میکند. به خاطر گفتن این حرف و لهجه اش و قیافه اش و سرو وضع نه چندان مرتبش من را شدیدا یاد بازیگر فیلم "شب روی زمین" می اندازد. راننده تاکسی توی نیویورک. با اینکه به نظرم خیلی مسخره میاید اما اینقدر این شباهت زیاد است که نمیتوانم تحمل کنم و میپرسم آقا شما اهل کجا هستید؟ میگوید لهستان! نا امید میشوم. بازیگر فیلم اهل آلمان شرقی بوده است. انگار حتی اگر قرار بوده باشد این آدم همان باشد ملیتش هم قرار بوده است همان ملیت فیلم باشد! اما برای من فرقی نمیکند. این آدم همان آدم است. همان راننده تاکسی!
-----
ساعت اندکی از دوازده شب گذشته است. از خیابان عبور میکنم تا به خانه برسم. عابری مشغول جمع کردن شیشه ها و قوطی ها از میان زباله هاست. از کنارم رد میشود و میگوید صبح بخیر. بی اراده و با تعجب میگویم صبح بخیر و پیش خودم میخندم. بیشتر که فکر میکنم میبینم واقعا انگار پر بیراه هم نمیگوید. واقعا صبح شده است!
-----
برای باور کردن یا باور داشتن به خیلی چیزها کافی است بخواهیم آن چیزها را باور کنیم یا بهشان باور داشته باشیم. هیچ چیز دیگری مهم نیست. چرا که هرگز هیچ دلیلی هیچ باوری را توجیه نخواهد کرد.
خیال کن مهم است
راز دل سبزه ها را نپرس
عمری به کسی نگفته اند
خیال کن راز دلشان مهم است
نگاهشان که میکنی لبخند بزن
خدا هم دلش توی دل سبزه ها
از دل سبزه ها نازکتر است
راز دلش را زیاد نپرس، قهرش میگیرد
لبخند بزن،
خیال کن راز دلش خیلی مهم است!
یک اختاپوس چندین برداشت
برداشت اول:
(سوره اعاجیب)
و همانا ما این اختاپوس را نشانه ای از قدرت خود قرار دادیم. پس از آنکه آلمان استرالیا را درست پیشبینی کرد. و آنان تامل نکردند وقتی صربستان را برنده خواند. پس از آن چندین بار دیگر نشانه های قدرت خود در اختاپوس نمایاندیم. حال آنکه ایشان چشم و گوششان را بر حقیقت بسته بودند. ایمان نخواهند آورد. تو هم خودتو بیخود سرویس نکن!
----
برداشت دوم:
(سوره اختاپوس)
و ما همانا اختاپوس را برای شما آفریدیم که در وقت سختی از آن یاری جویید. و همانا در اختاپوس خواصی هست که اقوام پیشین از آن آگاه نبودند و ما آن را تنها به شما نمایاندیم. و در هشت طرف بادکش های اختاپوس دریچه هایی هست! باشد که رستگار شوید! و ما از همه شاخ تریم. و هر کس حرف مفت بزند ماتحتش به جهنم میدریم!
---
برداشت سوم:
(سوره فتنه)
و ما آنان را پس از آنکه ایمان آوردند به اختاپوس آزمودیم. وقتی پیامبرشان از ایشان پرسید چرا اختاپوس را میپرستید گفتند حال آنکه او همه بازی ها را درست پیشبینی کرده است. و اندیشه نکردند که ما خودمان همه جهان و این اختاپوس را پس انداختیم و از همه خفن تریم. کافر شدند و اختاپوس را پرستیدند. خاک بر سرشان و دهن یکی یکیشان سرویس!
---
برداشت چهارم:
(سوره خاک برسران)
و به یاد داشته باش داستان اختاپوسی را که در زیر پاهایش دو جعبه نهاده بودند. در هر جعبه برای اختاپوس غذا و اختاپوس انتخاب میکرد. نشان اقوام مختلف بر سر در جعبه ها نهاده و آنکه اختاپوس برگزید در چند بازی پیاپی برنده شد. اختاپوس غذا را برداشته و بالا میرفت و عکس میگرفتند. و پس از آنکه چندین بار اختاپوس درست پیشبینی کرد بعد از یک مدت همه دیدند که بقیه پیشبینی هایش مزخرف از آب در آمد و اختاپوس که آوازه اش از شرق تا غرب کشیده شده بود تو خالی. مثل آنان که معطل این حرفها هستند مثل اختاپوس میماند که سرش را مثل گاو پایین انداخت از جعبه غذا برداشت بی آنکه بداند چه غلطی میکند! و در این داستان نشانه های بسیار زیادی هست برای اهل هر کوفتی! چه آنان که به ما ایمان دارند چه آنان که ندارند... که چقدر اعتقادات ملت به همه چیز از جمله خود ما و البته باقی چیزها به خزعبلات آلوده است! و حال آنکه آنها تک تکشان خیال میکنند میفهمند ولی زهی خیال باطل! خاک عالم! حیف نان!
بر فراز قله های خاطرات روز
جایی که سایه ها از ساحل عبور میکنند
و از مرز آبهای کم عمق میگذرند
آنجا کسی جرات میکند بنویسد
و در زیر ذره بین انظار عمومی دیوانه پنداشته شود!
من اعتراف میکنم،
جسم در ساحل نشسته ام از این میترسد!
من اعتراف میکنم،
شعر و چیزهایی از این دست،
هرگز حقانیت چیزی را اثبات نمیکنند
در مرزهای رویاها و در اندیشه سایه ها
حقانیت مفهوم بی مفهومی است!
حقانیت تنها در حقیقت مفهوم پیدا میکند
و حقیقت تنها در واقعیت
و از مو باریکتر است
نوشتن را به پای سایه ها بگذارید
و دیوانگی و نیاز...
----
یک محاکمه عادلانه:
نه خودم را محکوم میکنم،
نه دیگران و نه روزگار!
ختم جلسه!
در مرزهای رویا و در اندیشه سایه ها،
عدالت مفهوم کاملا بی مفهومی است!
جنگیدن اگرچه کار بیهوده ایست،
اما کسی که لجش در آمده باشد،
همیشه حق جنگیدن دارد...
و لگد زدن و پنبه تیز کردن!
و اصلا نگران نباشید،
و اصلا شک نکنید!
من از روزی که به مرگم ایمان دارم،
محل سگ هم به این چیزها نمیگذارم!
علت وجود اینهمه نژادپرستی شخصی،
و لگد زدن و غیره احتمالا باید هیتلر باشد!
من کاسه کوزه ها را سر هیتلر میشکنم.
----
ترس ها و سرگردانی هایت را به پاهایت ببخش
و پاهایت را به جاده
جاده یعنی حرکت بر روی زمین سفت
و خطهایی که مسیر را مشخص میکنند
تا تصادفی صورت نگیرد!
و چراغهایی که راه را روشن میکنند
و نشانه هایی که راه را نشان میدهند
و گاه اخطار میدهند،
ایستادن ممنوع!
و گاه اخطار میدهند،
با سرعت مجاز حرکت کنید!
----
جمله دردها را با این تمام کن که تمام میشوند!
حریفی سخت میباید که تندر را براندازد
من از طوفان پی در پی من از مردن نمیترسم
--
تو با من قصه ای گفتی که در عالم نمیگنجد
تو خود گفتن نمیدانی من از گفتن نمیترسم
--
بگو آهسته در گوشم، بگو در سر چه داری تو
مرا با خود رهایم کن، من از بردن نمیترسم
--
کدامین قصه را با خط من خواهی نوشتن تو؟
بگو با من عزیز من، من از خواندن نمیترسم
--
نهایت در صدایت، شوق در روح تو زندانی است
نهایت را رهایش کن، من از دیدن نمیترسم
--
بگو با مرد رنجورت که هستی گنج قارون است
بیا تا آسمان با من، من از رهزن نمیترسم
--
شهابی ارغوانی بود و بانگ آهن و طوفان
نگاهم کن به شیدایی من از شیون نمیترسم
--
سلامت را نمیخواهند پاسخ گفت سرها در گریبان است
بکش این قهرمانان را، من از کشتن نمیترسم
--
تبار خاک را آهی به جا مانده است از سردی
تبار عشق را عشق است، از میهن نمیترسم
--
کسی پیدا نخواهد شد که دردی را دوا باشد
دوای درد ما جانی است کز درمان نمیترسد
--
سپاهی سخت میباید ز مردان، جنگ پی در پی
هوا بس ناجوانمردانه سرد است آآآی، سرد است آآآی
--
سرد است آآآی، سرد است آآآی، سرد است آآآِی
سرد است آآآی، سرد است آآآی، سرد است آآآی
--
سلامی گرم خواهد کرد مرد مهربان روزی
غبار جاده ام جانا، من از رفتن نمیترسم
۱۳۹۲ مرداد ۶, یکشنبه
۱۳۹۲ مرداد ۴, جمعه
یه موقعی میرسه توی زندگی که میفهمی چه بار سنگینی رو برداشتی و به این نتیجه میرسی که باید بار خودتو سبکتر کنی. یه موقعی هم میرسه که شاید توی یک فاصله چند ساعته مهمترین تصمیم زندگیت رو بگیری و بعد از کلی فکر تصمیم میگیری همون کاری رو که باید بکنی انجام بدی تا شاید اتفاقی در زندگیت بیفته که چیز جالبی به حساب بیاد و از حس بیهودگی خلاص بشی. بعضا در معرض چیزهایی هم قرار میگیری که میتونی ازشون چیزهای جدیدی توی همین زندگی عادی یاد بگیری که باور نمیکردی حتی وجود همچین چیزهایی در نیمکره چپ و راست مغزت ممکن بوده باشه. بعضی وفتا میفهمی که اصلا کلا راهی بجز عوض کردن مغزت نداری و با خودت کلنجار میری. از همون کلنجارهایی که توی نوزده سالگی با خودت میرفتی. بعد تازه میفهمی که همه آدمها سوال بی جوابشون اینه که تو چرا به اونجا نمیرسی. بعد به همه میگی من توی نوزده سالگی به اونجا رسیدم و بعد همه چیزو از اول برای همه تعریف میکنی. بعد دوباره یادت میاد که توی نوزده سالگی اصلا مغزت بهتر کار میکرده اما باز دوباره واقعیت زندگی تو رو به خودش بر میگردونه. اسیر وقایع میشی و نمیتونی خودتو ازشون نجات بدی. نمیتونی با اتفاقات کنار بیایی. یه جور استخون درد ناجور استخونهای روحتو فشار میده. دنبال یه راه گریز میگردی برای فرار از اونجا. بعد یادت میاد که نیازی به راه گریز نیست. همه چیز فقط یک کابوس بوده لااقل برای تو. و تصمیم میگیری برای همیشه همه چیز رو فراموش کن. حتی وقتی باز دوباره یادت میاد باز دوباره یادت میاد که اون چیزارو دیگه فراموش کرده بودی...
۱۳۹۲ مرداد ۱, سهشنبه
دلقک بازی چند جانبه بین المللی
این دلقک بازی دو جانبه که چه عرض کنم، یک دلقک بازی چندجانبه بین المللی بود...
۱۳۹۲ تیر ۳۰, یکشنبه
۱۳۹۲ تیر ۲۷, پنجشنبه
چرا اینکارو میکنم؟
میدونی من دارم به چی فکر میکنم؟ دارم به یه چیز خیالی فکر میکنم که واقعا وجود نداره. این چیز خیالی به نظر من میتونه وجود داشته باشه. یعنی من اونی هستم که میخوام اون چیز خیالی که دیده نمیشه و حضور مادی نداره ولی واقعا وجود داره رو خلق کنم. این اون کاریه که من دارم میکنم.
۱۳۹۲ تیر ۲۶, چهارشنبه
ناگهان شاس نهانی ز پس پنجره آمد
شاس آن پنجره آنگاه عیان شد
---
پنجره از پس دیوار سخنها دارد
گرچه این پنجره از پرده دیوار گذشته است
---
راز این پنجره از پرده دیدار گذشته است
عاقبت بهتر از آن بود که سرشاس نباشیم
---
فرصت شاس غنیمت شمرند از سر شاس
گرچه سخت است به شاسی مردن
---
ترک پیکار در این شاس نهان نتوان کرد
گرچه معیوب کسی را سر پیکار نباشد
---
آخر قصه چه پیداست که شب باید خفت
تا که فردا پی شاس و پی کاشانه رویم
۱۳۹۲ تیر ۲۵, سهشنبه
ماجراهای من و پلستان
پلستان واقعا ناراحت میشود وقتی من آدم مزخرفی نیستم. پلستان فقط دنبال یک چیز است. شما را بگیرد ببرد پلستان. بعد شما ریش بگذارید. پلستان همیشه در صدد اثبات چیزی است و همه چیز آسانتر است آنطوری اثباتش. مثلا لازم نیست الگوریتم جوین را درست و حسابی پیاده کنید. از روی اندیس جوین کنید یعنی اصلا معنای جوین را نفهمید همه چیز خیلی راحت تر میشود اینطوری!
اصلا فرض کن حالا خاتمی خوب، اینایی که میرفتن بالای منبر واسه دانشجوها سخنرانی میکردن بعد دهنشون سرویس میشد انجمن اسلامی نبود اسمشون؟ کی اینارو تحریک میکرد برن اون بالا خودشونو گم کنن داد و بیداد کنن؟ حالا گیرم که وضع مملکت بد، چه کسی از این کار سودی برد؟ چرا هیچ کس تلاش نکرد حتی قدم کوچکی در جهت بهبود درست اوضاع برداره بجای سخنرانی؟ چرا اینهمه کارنامه خراب حالا طبق هر قانونی؟ چرا اینهمه حرف که هیچکدومشون به نتیجه نرسیدن؟ کی باید جوابگوی اینهمه شکست باشه؟ کی باید جوابگوی اینهمه گاف سیاسی باشه؟ ما اگه از اول با احمدی نژاد مشکل نداشتیم که اصلا به این دردسرها نمی افتادیم. احمدی نژاد کلش فقط پیرهن عثمان بازی بود.
۱۳۹۲ تیر ۲۳, یکشنبه
۱۳۹۲ تیر ۲۲, شنبه
به "پایان" آمد این دفتر، حکایت همچنان باقیست...
---
حالا من موندم و یک حباب خالی
توی دنیایی پر از حرف خیالی
حالا من موندم و یک سوال ساکت
حالا من موندم و این ظرف سفالی
حالا من موندم و این درخت گردو
حالا من موندم و این جمبل و جادو
حالا تو موندی و یک ظرف سفالی
حالا تو موندی و اون حباب خالی
حالا تو موندی و اون دروغ مفتی
زدی دستاتو شکستی واسه من قصه نگفتی
حالا ما موندیم و این حجمه باطل
حالا اون مونده و اون کارای خوشگل
حالا تو موندی و یه حباب خالی
حالا تو موندی و حرفای خیالی
---
حالا من موندم و یک حباب خالی
توی دنیایی پر از حرف خیالی
حالا من موندم و یک سوال ساکت
حالا من موندم و این ظرف سفالی
حالا من موندم و این درخت گردو
حالا من موندم و این جمبل و جادو
حالا تو موندی و یک ظرف سفالی
حالا تو موندی و اون حباب خالی
حالا تو موندی و اون دروغ مفتی
زدی دستاتو شکستی واسه من قصه نگفتی
حالا ما موندیم و این حجمه باطل
حالا اون مونده و اون کارای خوشگل
حالا تو موندی و یه حباب خالی
حالا تو موندی و حرفای خیالی
۱۳۹۲ تیر ۲۱, جمعه
۱۳۹۲ تیر ۱۹, چهارشنبه
۱۳۹۲ تیر ۱۸, سهشنبه
نمایندگان مجلس
جمعی از نمایندگان مجلس برای دریافت اسلحه و پاسپورت سیاسی اقدام کردند. پاسپورت سیاسی خیلی ایده بدی نیست اما اسلحه مناسب نماینده مجلس نیست. نماینده مجلس کارش باید قانونگذاری و حل و فصل مشکلات از طریق مسالمت آمیز باشد. حمل اسلحه از آنجا که این نمایندگان لزوما نباید واجد شرایط حمل اسلحه باشند و صلاحیت حمل اسلحه داشته باشند کاملا به ضرر مجلس است چون جو مجلس را نظامی میکند. این یک فاجعه است که جمعی از نمایندگان مجلس تقاضای حمل اسلحه کنند.
۱۳۹۲ تیر ۱۷, دوشنبه
اصلاح طلبان، میانه روها و روحانی
با انتخاب حسن روحانی به ریاست جمهوری همه میدانند اتفاق تازه ای در تاریخ جمهوری اسلامی افتاده است. تازه بودنش را لازم نیست من توضیح بدهم خودتان در جریان هستید. پیروزی قاطع در انتخاباتی نه چندان آسان از آن حسن روحانی شد که علاوه بر حضور چندین و چند ساله اش در پست های کلیدی جمهوری اسلامی همچنان مهره جدیدی لااقل از دیدگاه رسانه ای به شمار میاید. علت جدید بودن روحانی را شاید بتوان به دوری چند ساله اش از صحنه اصلی اتفاقات مرتبط کرد. اینکه چه اتفاقات ریز و درشتی در داخل و خارج از کشور روی داد که به انتخاب روحانی انجامید از حوصله این بحث خارج است اما باور کردن یک نکته ضروری است. اینبار دارد اتفاق جدیدی میافتد و وضع و اوضاع با وجود همه بدبینی های موجود در میانه راه دولت احمدی نژاد چندان هم بد نیست. شاید گره های کوری که از ابتدای تاریخ پر فراز و نشیب جمهوری اسلامی دست و پای همه را بسته ایند باید باز شوند. این گره های کور مسلما ارتباط مستقیم به جنگ هشت ساله، نا آرامی های داخلی، گروههای مخالف خارجی و مهره های جدید جمهوری اسلامی دارند. کمی اگر ذهن خود را خوب در جریان حوادث ایران قرار دهیم یادمان میاید که ایران همان کشوری است که همواره در حال تغییر است و وجود چالش برای ایران و ایرانیان از بدیهی ترین اتفاقات روزمره است این را همه ایرانیان در زندگیشان چه داخل و چه خارج از کشور تجربه میکنند. ایده های متفاوتی در جامعه در تقابل با هم قرار میگیرند. گل کوچک بازی کردنهای خیابانی نهایتا به گل بزرگ تبدیل میشوند. کهنه و جدید، کلاس های کنکور از قدیم تا به امروز. فیلمها و سریال ها. همه و همه، کلاه قرمزی و پسرخاله. اینها چیزهایی هستند که هرگز تمام نمیشوند. اینها چیزهایی هستند که هرگز فراموش نمیشوند. از همه این حرفها گذشته روحانی همه را از گمانه زنی در مورد کابینه اش بر حذر داشته است که این کار بسیار درستی است. به نظرم وقتی رییس جمهور این درخواست را میکند مردم میتوانند به حرف او اعتماد کنند و این کار را نکنند اقلا حالا که مثلا یک رییس جمهور مناسب پیدا شده است. با در نظر گرفتن جمیع موارد این برای ایرانیان بهتر خواهد بود. حالا گذشته از این مساله. نکته اساسی که باید به آن توجه کرد تلاش برای بهبود سطح زندگی مردم است. پیر و جوان مملکت ما در ایران هنوز از فراهم کردن زندگی آبرومندانه و آسایش بخش برای خود محروم است. این بزرگترین مشکلی است که بر دوش همه در ایران مانده است.
جهان اسلام
جهان اسلام مجموعه ای است از چندین کشور. کشور مغهوم جدیدی است که بعدا در جهان اسلام مطرح شده است و قبلا نبوده است. به همین سبب اسلام از قدیم تا حالا خیلی فرق کرده است. یعنی این کشورها فرق کرده اند. کافر و مشرک و مرتد و خوارج و جاسوس و خاک به سر نبوده اند که عوض شده اند. نه! هزار و پانصد سال زمان گذشته است در جاهای مختلفی از دنیا. چطور میشود چیز به این سادگی را در کله پوک ملت فرو کرد؟
۱۳۹۲ تیر ۱۵, شنبه
اندرباب دلقکان خوش خیال
خیلی باید آدم احمقی باشن اینایی که اسلامو مسخره میکنن. حالا بیخیال اینکه اسلامی هستن یا نه. اینایی که اسلامو مسخره میکنن دارن تاریخ عربستان سعودی یکی از پولدارترین کشورهای منطقه رو مسخره میکنن. مسلما عربستان سعودی از یک سری چیزها بهره مند هست و درگیری در عربستان سعودی کلا زیاده. حالا قرآن وحی نبوده و صرفا حرفهای یک نفر یا چند نفر بوده بیخیال. حالا باز اینکه قضیه آیات شیطانی بر طبق تئوری احتمال، احتمال درست بودنش به 1 میل میکنه رو باز بیخیال...
اشتراک در:
پستها (Atom)