۱۳۹۲ مرداد ۷, دوشنبه

فقط برای اینکه خودم دوباره بخوانم

به خودم قول داده بودم از این نوشته ها دیگر ننویسم! آدم گاهی وقتها پیمانهایی را که با خودش میبنند میشکند. آدم انگار به این پیمان شکنی نیاز دارد. وگرنه سنگ میشود! (میم ح میم دال)
------
هرگز به خیالش هم نمیرسید یک روز خواهد ایستاد! روزی که باران از سوی دیگر میبارد... از آسمان دیگری شاید. معنای زندگی رفتن بود. بوی قهوه برای لذت بردن وقتی از کوچه ها رد میشوی. آواز پرنده های شاد برای ستایش کردن. و آواز پرنده های غمگین... افسوس چاره ای نیست! باران خیلی واقعی بود. به واقعیت قطره هایی که روی صورتت میخورند. از باران گله نداشت اما از ابرها بیزار بود. و پشت ابرها را کسی چه میداند! گاهی دیوارها هم با تو حرف میزنند. غم را میشود از لا به لای پره های چرخ دوچرخه ای که به دیوار تکیه داده شنید. ستاره ای نامعلوم گاهی صدایت میزند و گاه آدمها با نگاهشان. نگاه نا آشنایشان که به چشم به هم زدنی آشنا میشود و دیوارها را فرو میریزد با همه دوچرخه هایی که بهشان تکیه داده اند! همه اینها به همراه خیلی چیزهای دیگر شاید بهانه های خوبی باشند برای باور کردن خیلی چیزها.
-----
آقایی کنار دستم مینشیند. لهجه اروپای شرقی دارد. اندکی مسن. به همه خانمهایی که میبیند میگوید خانم شما چقدر زیبا هستید. حتی به این دختری که توی دماغش یک حلقه انداخته شبیه این حلقه هایی که توی دماغ گاو می اندازند! این حرف را چند بار هم تکرار میکند. به خاطر گفتن این حرف و لهجه اش و قیافه اش و سرو وضع نه چندان مرتبش من را شدیدا یاد بازیگر فیلم "شب روی زمین" می اندازد. راننده تاکسی توی نیویورک. با اینکه به نظرم خیلی مسخره میاید اما اینقدر این شباهت زیاد است که نمیتوانم تحمل کنم و میپرسم آقا شما اهل کجا هستید؟ میگوید لهستان! نا امید میشوم. بازیگر فیلم اهل آلمان شرقی بوده است. انگار حتی اگر قرار بوده باشد این آدم همان باشد ملیتش هم قرار بوده است همان ملیت فیلم باشد! اما برای من فرقی نمیکند. این آدم همان آدم است. همان راننده تاکسی!
-----
ساعت اندکی از دوازده شب گذشته است. از خیابان عبور میکنم تا به خانه برسم. عابری مشغول جمع کردن شیشه ها و قوطی ها از میان زباله هاست. از کنارم رد میشود و میگوید صبح بخیر. بی اراده و با تعجب میگویم صبح بخیر و پیش خودم میخندم. بیشتر که فکر میکنم میبینم واقعا انگار پر بیراه هم نمیگوید. واقعا صبح شده است!
-----
برای باور کردن یا باور داشتن به خیلی چیزها کافی است بخواهیم آن چیزها را باور کنیم یا بهشان باور داشته باشیم. هیچ چیز دیگری مهم نیست. چرا که هرگز هیچ دلیلی هیچ باوری را توجیه نخواهد کرد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر