۱۳۹۲ مرداد ۴, جمعه

یه موقعی میرسه توی زندگی که میفهمی چه بار سنگینی رو برداشتی و به این نتیجه میرسی که باید بار خودتو سبکتر کنی. یه موقعی هم میرسه که شاید توی یک فاصله چند ساعته مهمترین تصمیم زندگیت رو بگیری و بعد از کلی فکر تصمیم میگیری همون کاری رو که باید بکنی انجام بدی تا شاید اتفاقی در زندگیت بیفته که چیز جالبی به حساب بیاد و از حس بیهودگی خلاص بشی. بعضا در معرض چیزهایی هم قرار میگیری که میتونی ازشون چیزهای جدیدی توی همین زندگی عادی یاد بگیری که باور نمیکردی حتی وجود همچین چیزهایی در نیمکره چپ و راست مغزت ممکن بوده باشه. بعضی وفتا میفهمی که اصلا کلا راهی بجز عوض کردن مغزت نداری و با خودت کلنجار میری. از همون کلنجارهایی که توی نوزده سالگی با خودت میرفتی. بعد تازه میفهمی که همه آدمها سوال بی جوابشون اینه که تو چرا به اونجا نمیرسی. بعد به همه میگی من توی نوزده سالگی به اونجا رسیدم و بعد همه چیزو از اول برای همه تعریف میکنی. بعد دوباره یادت میاد که توی نوزده سالگی اصلا مغزت بهتر کار میکرده اما باز دوباره واقعیت زندگی تو رو به خودش بر میگردونه. اسیر وقایع میشی و نمیتونی خودتو ازشون نجات بدی. نمیتونی با اتفاقات کنار بیایی. یه جور استخون درد ناجور استخونهای روحتو فشار میده. دنبال یه راه گریز میگردی برای فرار از اونجا. بعد یادت میاد که نیازی به راه گریز نیست. همه چیز فقط یک کابوس بوده لااقل برای تو. و تصمیم میگیری برای همیشه همه چیز رو فراموش کن. حتی وقتی باز دوباره یادت میاد باز دوباره یادت میاد که اون چیزارو دیگه فراموش کرده بودی...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر