۱۳۹۲ تیر ۱۲, چهارشنبه

اتفاقی که در کگ، بهترین جای دنیا رخ داد

گاه و بیگاه فکر میکنم که بنشینم و بنویسم از آن چیزهای عجیب و غریبی که هیچکس نمیتواند بفهمد غیر از خودم. و خودم مسلما هر بار که میخوانم آن را میفهمم. این به نظرم از همه چیز برای من مهم تر است. باید بیشتر بپردازم قاعدتا به نوشتن نوشته هایی که کسی از آنها درست و حسابی سر در نمی آورد. چون در غیر اینصورت حتما ارزش کاری من پایین میرود. چند روز پیش با دو نفر در کگ استیک هوس که چه عرض کنم با پنج نفر مواجه شدم. دوتا پسر جوان که بیلیارد بازی میکردند من که سر میز نشسته بودم و یکی دیگر که قیافه اش شبیه اینها بود که با خودکار چشم ملت را در میاورند. البته قدش بلندتر بود. دختر بلند کرده بود آورده بود که تمام مدت سر شام یا درباره من صحبت میکرد یا با من ور میرفت یا سرش را بالا پایین میکرد. نفر سوم آن گوشه دوست جوانشان پسری وزین بود که حتما به دلیل خاصی با ایشان آشنا شده بود. خلاصه سرتان را درد نیاورم. برای این دختری که وسط نشسته بود داستان دوست دختر قبلی اقای کنار دستی اش را تمام و کمال تعریف کردم. داستان از این قرار بود، ابتدا ایندو یعنی همان آقای معروف اما کمی عجیب با یک خانم میانسال با هم از در وارد شدند. در میانه شب دوست معروفمان هفت هشت تا لیوان مشروبات مختلف را سر کشید. چیپسش را با سالسا خورد. چند بار رفت و آمد و من که همانطور سر بار نشسته بودم نمیدانستم باید از خودم چه عکس العملی نشان دهم. اندکی بعد آقای معروف میانسال که گویا 49 سال داشت بازگشت و با من چند کلمه ای صحبت کرد. چهل و نه ساله بودنش را بعدا یعنی بار دومی که او را با گروهی دیگر دیدم به من گفته بود. آقای میانسال بیست دقیقه مانده به آخر شب رفت و خانم میانسال همانجا نشسته بود و حالش بد بود. من سر صحبت را باز کردم و پرسیدم چرا ناراحت است. خانم میانسال گفت چون از این آدمی که کنار دستش نشسته بود متنفر است. من پرسیدم اگر متنفر است چرا او را از زندگی خودش بیرون نمیکند؟ خانم میانسال گفت به خاطر اینکه من همیشه این آدم را تعقیب میکنم تا دوباره پیدایش کنم. پرسیدم چرا؟ جواب داد من آدم بدی هستم!
 
همه داستان دوست دختر سابقش را برای دوست دختر جدیدش جلوی خودش تعریف کردم. فکر کردم شاید برای خودش هم جالب باشد که آن حرفها را بداند چون وقتی من با خانم میانسال صحبت میکردم او آنجا حضور نداشت. آنطوری میتوانستم بیشتر توجهش را جلب کنم. هرچه که نباشد آدمی بود که عرضه این کارها را داشت. در میانه تعریف این داستان دوست دختر جدیدش آنقدر ضایع شده بود که نمیدانست باید چکار کند. به هر حال من از آن دسته آدمهایی هستم که از حلوا خیرات کردن بدم نمی آید. آقای میانسال هم همینطور میخندید. حتی دو بار وسط صحبتمان بلند شد رفت بیرون و باز برگشت. بعد من شماره تلفنم را دادم به یکی از آن دو جوانی که بیلیارد بازی میکردند و داشتند آنجا را ترک میکردند. امروز یکیشان را توی خیابان باز دوباره دیدم. خلاصه اینکه کارم حتی دوبار با دوست دختر آقای میانسال به کل کل کشید. موقع بیرون رفتن بحثمان به ایرلند و ایرلندی ها کشید. دوست دختر آقای میانسال نیمه ایرلندی بود. من گفتم من عاشق ایرلندی ها هستم و البته پوز همه ایرلندی ها را هم در ایرلندی بازی زنده ام. پرسیدم تا چه حد ایرلندی هستی؟ جواب داد که زیاد ادعایش میشود. گفتم آخرین باری که با یک دختر ایرلندی که از خودم کوتاه قد تر بود فوتبال بازی کردم آنقدر جلو آمد که من را به تصمیم وا داشت جدا به او تنه بزنم. بار بعدی که توپ وسط من و او افتاد، به توپ هجوم آوردم و شانه به شانه شدم. نبرد فوتبال را باخت چون توپ مال من بود. اما شانه ام یک هفته درد میکرد. بعد بلند شدم قبل از خداحافظی اول یک شانه به آقای میانسال زدم که کمی از جایش تکان خورد و جا خورد. بعد یک شانه به دوست دختر جدیدش زدم که نزدیک بود از آنطرف صندلی پرت بشود بیرون. سریع از آنجا خارج شدم. دو قدم از آنجا دور نشده بودم که دوست دختر جدید آقای میانسال آمد بیرون توی خیابان و شروع کرد سر من داد زدن. بعد آقای میانسال از راه رسید. من از آقای میانسال کلی معذرت خواهی کردم. سریع از خیابان رد شدم. و به خانه برگشتم. فردا از تلفن بچه ها برای بیلیارد بازی کردن خبری نبود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر